مترسك گفت: گندم تو گواه باش،
مرا براي ترساندن آفريدند،
اما من تشنه ي پرنده اي بودم
كه سهم اش از من تنها گرسنگي بود...
مرا براي ترساندن آفريدند،
اما من تشنه ي پرنده اي بودم
كه سهم اش از من تنها گرسنگي بود...
اين ها نه زخم هايي است كه در زندگي، در انزوا، مثل خوره ذره ذره روح آدم را مي خورند و مي تراشند، و نه حرف هايي است كه آدم به سايه اش مي گويد تا خودش را به او معرفي كند. بلكه حرف هاي سايه اي است با خودش؛ سايه اي كه آدمش رفته، نيست ديگر.
"All my life I've been harassed by questions: Why is something this way and not another? How do you account for that? This rage to understand, to fill in the blanks, only makes life more banal. If we could only find the courage to leave our destiny to chance, to accept the fundamental mystery of our lives, then we might be closer to the sort of happiness that comes with innocence."
3 Comments:
خیلی قشنگ نوشتی
gandom...sib...anar.....har mozakhrafi bud bahaaneyee bud ta raande shavim az arameshi abadi be jahanami haghighi
which kind grammar be this
Post a Comment
<< Home