آيه هاي ترديد

اين ها نه زخم هايي است كه در زندگي، در انزوا، مثل خوره ذره ذره روح آدم را مي خورند و مي تراشند، و نه حرف هايي است كه آدم به سايه اش مي گويد تا خودش را به او معرفي كند. بلكه حرف هاي سايه اي است با خودش؛ سايه اي كه آدمش رفته، نيست ديگر.

My Photo
Name:

"All my life I've been harassed by questions: Why is something this way and not another? How do you account for that? This rage to understand, to fill in the blanks, only makes life more banal. If we could only find the courage to leave our destiny to chance, to accept the fundamental mystery of our lives, then we might be closer to the sort of happiness that comes with innocence."

20090313

شروع كردن هميشه سخت است برايم. به خصوص اين روزها. اين روزهايي كه اينقدر پراكنده ام. به خصوص براي تو. تويي كه مي داني و نمي داني! تويي كه اينقدر شيرين پيدا شدي...
مي داني! روزهايي زيادي بر تو خواهد گذشت. روزهايي كه به كلمه نمي آيد. روزهايي كه بايد زندگي شان كني. نفس بكشي در لحظه لحظه اش. درد بكشي حتي! اما مي گذرد. يك جايي تمام مي شود. يك جايي مي بيني كه بايد نقطه بگذاري از سر سطر شروع كني. يك جايي مي بيني كه همه آن دست و پا زدن ها به كارت آمده. تو را پرانده... تو را پرانده. آن وقت ياد مي گيري چگونه مثل من با تكه هاي كوچك شادي زندگي كني.
خاطرات مي آيند. كسي هم نمي تواند جلوي آوار شدنشان را بگيرد. زخمت مي زنند. ناتوانت مي كنند و دوباره و چندباره و هزارباره حس مي كني كه بيهوده دست و پا زده اي... اما بايد ياد بگيري كه گوشه تيز خاطراتت را كند كني.
ما به حكم انسان بودن حق نداريم خيلي چيزها را فراموش كنيم. حق نداريم تكه هايي از زندگي مان را كه شايد بهترين تكه ها بوده و هست هنوز را دور بياندازيم. اما بايد ياد بگيريم كه آنها را عقب برانيم تا زيستن ما را نگيرند. همين زيستن در لحظه را.
خواستنش خواستني است و خواستني خواهد ماند... اما پشت همه اين دل دل زدن ها نبايد چيزي باشد كه پايت را ببندد.
دوست داشتن بند نيست، زجر نيست، درد نيست، تباهي نيست... دوست داشتن رهايي است، پريدن است، ايمان است...
همه چيز را براي خودت نگه دار، نگذار ديگران غمي را ببينند كه از آن توست. اگر كسي حالت را پرسيد چشمانت را ببند و لبخند بزن و بگو كه خوبي. بگذار انسان ها اين ساده ترين دروغ خوب را باور كنند. بگذار خودت هم گاهي باور كني. لازمش داري.
بگذار تمام روز آغشته به خنده ات شوم. از صبح هايي كه مرددند ميان گرم بودن يا نبودن تا ظهر داغ و بعد از ظهر رخوت ناك و غروبي كه مي تواند دلگير باشد. بگذار صداي خنده ات بپيچد توي دل آسمان و ديگراني هم باشند تا با صداي خنده ات بخندند و دل خوش كنند به شادي تو.
آن وقت مي بيني كه مي تواني مثل باد بگذاري و بگذري. بدون چشم داشت دوست داشته باشي و بگذري.
مي بيني كه رفتن هيچكس دستي از تو نگرفته براي كشيدن، پايي از تو نگرفته براي رفتن، بالي از تو نگرفته براي پريدن.

ايثار، فداكاري و گذشت، باورهاي خشكيده ي زندگي من اند... از من گذشته است كه افسانه وار زندگي كنم. دست هاي من مدتهاست كه خالي اند. هيچ باراني از من نمي بارد. اگر هم نم نمكي چشمانم را خيس كند، براي تازه كردن هيچ چيز كافي نيست. دست كوچك و سردم به دستان گرم و بزرگ تو نمي رسد كه بخواهم كمكت كنم.

فقط... من با همه ي خوش بيني هاي ساده ام و بد بيني هاي نا خواسته ام، هنوز به زيستن معتقدم. هيچ پرنده اي نبايد بال پريدنش را خود خواسته ببندد. كسي كه شعور زندگي كردن دارد بايد زندگي كند. كسي كه مهر دارد بايد مهر بورزد. تمام كابوس هايت را زندگي كن... بسوزان و سوزانده شو... در كنار اين ويراني با صدايي بلند بخند... بخند و مزه انتقام را بچش... متنفر شو، خشمگين شو، ضربه بزن، فرياد بكش و زندگي را با دو دستت بدَر... روي زمين بنشين و گريستن بياموز... پس از همه ي اينها آرام مي شوي. آسوده مي شوي... آنوقت اگر به زندگي باز نگردي روزگار به طرفم مي آيد و پوزخندي احمقانه ميهمانم مي كند. اين باور كوچك تنها دليل زندگي من است...

بگذار دست از بازي با كلمات بكشم. منتظر هزار و دومين روز بمان.
حالا تو هم بخند.
بخند جان دلم
بخند عزيز دلم
از ت ه دل

1 Comments:

Anonymous ری را said...

نه این قرار نیست که به دروغ گویی از تو گذشته به معشوق ات به ان که خواهد امد بگو...بگو افسانه نمی افرینی چون خود افسانه ای...نمی دانم چرا این نوشتارت را بیش از دیگر نوشته هایت پرستیدم.......نوشتاری پر از رمز پر از راز شاید پرندهوار حس ات کردم...اما شازده کوچولو زمین این قدر ها هم سخت نیست حتی اگر گل های سرخ اش مصنوعی باشد....حتی اگر تو بمانی و باغچه ای خالی و قلم ات........

Tue Dec 29, 10:35:00 PM GMT  

Post a Comment

<< Home