درست در آخرين ايستگاه جهان، كنار جاده اي از ترك و تاول و تبركه چمدانم را به قصد زيارت برداشني، با دست هايي از بلور و بازواني از الماس.
آمدي آرام آرام با پاهايي كوچك و گام هايي شگرف و چشم هايي اهل فرار و من را با خود بردي مثل بادي از جنون و دره اي از روياهاي نوجواني.
راه افتاديم و زود مثل دريا و رود يكي شديم كه انگار تمام كوچه هاي شهر را با هم زيسته بوديم در هم و در حرارت پستان هات و شكاف وحشي لب هات.
ما غريبه نيستيم، نبوديم و با هم بزرگ شده ايم در هم و تو و درد و اندوه و كدورت هات كه در من ريخت و حالا، اين جا، در آخرين ايستگاه جهان، شانه به شانه هم، با چمدان خالي من و ترس چشم هاي دخترانه ي تو، با اندوه مردانه من و خرام سنگين زنانه تو، و گمشده هاي نوجواني هاي از دست رفته مان.
ما ماه شهريور را گم كرده بوديم انگار و زيارت اسفند تو را.
ما، من و تو كوچه هاي تمام شهرهاي جهان را لنگر انداختيم و حالا، اين جا در ابتداي راه ايستاده ايم، در ايستگاه آخر، با چمداني از نفرين اين و آن و دفترهايي از ما، من و تو.
ما مي توانينم برگرديم به شهر و يا سراشيب دره را پايين برويم،
آمدي آرام آرام با پاهايي كوچك و گام هايي شگرف و چشم هايي اهل فرار و من را با خود بردي مثل بادي از جنون و دره اي از روياهاي نوجواني.
راه افتاديم و زود مثل دريا و رود يكي شديم كه انگار تمام كوچه هاي شهر را با هم زيسته بوديم در هم و در حرارت پستان هات و شكاف وحشي لب هات.
ما غريبه نيستيم، نبوديم و با هم بزرگ شده ايم در هم و تو و درد و اندوه و كدورت هات كه در من ريخت و حالا، اين جا، در آخرين ايستگاه جهان، شانه به شانه هم، با چمدان خالي من و ترس چشم هاي دخترانه ي تو، با اندوه مردانه من و خرام سنگين زنانه تو، و گمشده هاي نوجواني هاي از دست رفته مان.
ما ماه شهريور را گم كرده بوديم انگار و زيارت اسفند تو را.
ما، من و تو كوچه هاي تمام شهرهاي جهان را لنگر انداختيم و حالا، اين جا در ابتداي راه ايستاده ايم، در ايستگاه آخر، با چمداني از نفرين اين و آن و دفترهايي از ما، من و تو.
ما مي توانينم برگرديم به شهر و يا سراشيب دره را پايين برويم،
با هم، شانه به شانه،
تا چشم هاي نگران و جنوب لب خند هاي تو و روياهاي تو و روياهاي خيابان هاي من، خيابان هاي تهران كدام را بخواهند.
حالا چه كنيم، برگرديم به شهر يا بدون كفش و كلاه به كوه بزنيم؟
تا چشم هاي نگران و جنوب لب خند هاي تو و روياهاي تو و روياهاي خيابان هاي من، خيابان هاي تهران كدام را بخواهند.
حالا چه كنيم، برگرديم به شهر يا بدون كفش و كلاه به كوه بزنيم؟
4 Comments:
you know travel, yeah travelling among the people lead me to here. now i am here.
and he is singing: "funny how secrets travel now we are."
This comment has been removed by the author.
It is all banal, or it is all very important. There is no in between.
Search paths that lead to happiness, and seems to be the only real reason to be here in life.
That the nature protects us, strong hug from Brazil
Post a Comment
<< Home