آيه هاي ترديد

اين ها نه زخم هايي است كه در زندگي، در انزوا، مثل خوره ذره ذره روح آدم را مي خورند و مي تراشند، و نه حرف هايي است كه آدم به سايه اش مي گويد تا خودش را به او معرفي كند. بلكه حرف هاي سايه اي است با خودش؛ سايه اي كه آدمش رفته، نيست ديگر.

My Photo
Name:

"All my life I've been harassed by questions: Why is something this way and not another? How do you account for that? This rage to understand, to fill in the blanks, only makes life more banal. If we could only find the courage to leave our destiny to chance, to accept the fundamental mystery of our lives, then we might be closer to the sort of happiness that comes with innocence."

20030321

عید شما مبارک آقای وزیر! عید شما هم همینطور جناب وکیل... عید همه شما مبارک، کله گنده های عالم! اگر اجازه دهید، نگویم صد سال به این سالها... ممنون. می دانید، مادرم سفره هفت سین را چیده است... هفت سین، به نشانه نمی دانم چه... سنت و فرهنگ و از همین چرت و پرت ها لابد... هفت سین اش اما انگار سفره هفت هزار درد است برای من... البته! می دانم... می دانم... چندان مهم نیست... هیچوقت مهم نبوده است... حداقل از وقتی که دنیا برای من، دنیا است، هیچوقت مهم نبوده است... سبزه گذاشته است، یادگار روزهایی که سبزها زرد شدند... پژمردند... گمانم می خواهد، رنگ سبز از یادم نرود، می دانید آقا... سبز... سبز مثل... مثل... بهار؟ نه بهار نه... نه، نه، درخت هم نه... ایمان هم نه... نمی دانم مثل چه؟ شاید مثل سبزه... اما گمانم قدیمترها، شاید وقتی دنیا برای من، دنیا نبوده است... هم بهار سبز بوده، هم درخت... هم ایمان... راستی آقا! شما که قدیمتر ها بوده اید... می شود به من بگویید سبزه های قدیم هم، همین رنگ بوده اند؟ سبزی یعنی چه آقا؟ سکه گذاشته است، نشانه سکه هایی که در جیب شماست و در جیب آن دخترکی که گلهای سنبلمان را ازو خریدیم نبود... حیف، گمانم اگر داشت، حتما سکه هامان را هم از او می خریدیم... شاید... کمی گران فروخت، تا سر سفره هفت سینشان، اگر سکه ندارند، اسکناس داشته باشند... به درک که اسکناس با سین شروع نمی شود، به سین ختم که می شود... زیاد سخت نگیرید آقا! در عوض ما می توانیم یک لحظه لبخندش را سر سفره مان بگذاریم...اه! به درک که لبخند با دال تمام می شود! سماق هم هست... نمی دانم، اما فکر می کنم آن را برای شما گذاشته باشد آنجا... راستی آقا! سماق مکیدن یعنی چه؟ چند سیب هم در یک ظرف گذاشته کنار هم... کلک، می خواهد شعر سهراب را به یادم بیاورد... زندگی خالی نیست، مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست... راستش می دانید، من و سهراب در کلیت مساله با هم توافق داریم... زندگی خالی نیست... اما من می گویم درد هست، جنگ هست، خون پایمال شده هست، حرف مفت هست و دروغ هست،... او می گوید مهربانی و ایمان هست... راستش، می شود هم حرف من درست باشد، هم حرف او، آقا؟ تازه، آخرش هم می گوید : تا شقایق هست، زندگی باید کرد... گمانم، نزدیک عید که می شود، شقایق ها کم می شوند، وگرنه که آمار مرگ... بگذریم... بگذریم... گمانم سهراب هم به این معتقد بوده که مرگ، بخشی از زندگی است. می دانید، من حس بسیار خوبی دارم... من در جشن نیکوکاری... نه، نه... معذرت می خواهم... خاطرم نبود محرم است و جشن نیکوکاری شده است شور نیکوکاری... بله، می گفتم... در شور نیکوکاری شرکت کرده ام و برای تمامی بچه های بدبخت... - اگر بدبخت کسی باشد که عروسک یا پتو یا پول ندارد - عروسک و پول و پتو فرستاده ام... به نظر شما، چیز دیگری نمی خواهند نه؟ ممنون. می دانستم. اما، تنها برای لحظه ای گذرا، فکر کردم آن دخترکانی که یا گدایند، یا ابزار گدایی... و یا آن پسرکی که پدرش عرق پیشانی او را دود هوا می کند و زهر بدن، به چیزی بیش از پتو و عروسک احتیاج دارند... راستی، به دستشان رسیده است آقا؟ گفتم محرم... آنچنان عزاداری کرده ام و اشک ریخته ام که گناهانم به تمامی بخشیده شده... می دانید، من نمی دانم حسین(ع) که بود و چرا رفت... مهم این است که اشک ریخته ام... چه فرق می کند که قیامش برای اصلاح یک نظام غلط اجتماعی بود یا امر به معروف یا کسب خلافت؟ چه اهمیت دارد که نقل، نقل عشق است، یا قول سیاست؟ مهم این است که هم من برایش سینه چاک می کنم، هم شما، هم... راستی آقا، شما می دانید اینکه می گویند هر روزی عاشوراست، هر زمینی کربلا، یعنی چه؟ هر وقت سال تحویل می شود، مادرم بلند می گوید، به آب نگاه کن و به سبزه... بیست و دو سال است که همین را می گوید، بعد بلند، دعای تحویل سال را می خواند... من، امسال هم، به آب نگاه خواهم کرد... و به سبزه... و باز، دعای تحویل را با صدای بلند خواهم خواند... حول حالنا الی احسن الحال...
عیدتان مبارک باشد آقا...