آيه هاي ترديد

اين ها نه زخم هايي است كه در زندگي، در انزوا، مثل خوره ذره ذره روح آدم را مي خورند و مي تراشند، و نه حرف هايي است كه آدم به سايه اش مي گويد تا خودش را به او معرفي كند. بلكه حرف هاي سايه اي است با خودش؛ سايه اي كه آدمش رفته، نيست ديگر.

My Photo
Name:

"All my life I've been harassed by questions: Why is something this way and not another? How do you account for that? This rage to understand, to fill in the blanks, only makes life more banal. If we could only find the courage to leave our destiny to chance, to accept the fundamental mystery of our lives, then we might be closer to the sort of happiness that comes with innocence."

20081119

پيامهايي که از جهان مي رسند مخاطبان خاصي ندارند،
عنوانشان "به هرکس که مربوط مي شود" مي باشد.

او در مقابل تو برهنه ایستاده است
می توانی ببینی و یا امتحان کنی
اما او چون نسیمی به سوی تو می آید
می توانی بیاشامی یا پرستش اش کنی
فرقی ندارد که چگونه پرستش می کنی
مادامی که زانو زده ای ...

20081111

درست در آخرين ايستگاه جهان، كنار جاده اي از ترك و تاول و تبركه چمدانم را به قصد زيارت برداشني، ‌با دست هايي از بلور و بازواني از الماس.
آمدي آرام آرام با پاهايي كوچك و گام هايي شگرف و چشم هايي اهل فرار و من را با خود بردي مثل بادي از جنون و دره اي از روياهاي نوجواني.
راه افتاديم و زود مثل دريا و رود يكي شديم كه انگار تمام كوچه هاي شهر را با هم زيسته بوديم در هم و در حرارت پستان هات و شكاف وحشي لب هات.
ما غريبه نيستيم، نبوديم و با هم بزرگ شده ايم در هم و تو و درد و اندوه و كدورت هات كه در من ريخت و حالا، اين جا، در آخرين ايستگاه جهان، شانه به شانه هم، با چمدان خالي من و ترس چشم هاي دخترانه ي تو، با اندوه مردانه من و خرام سنگين زنانه تو، و گمشده هاي نوجواني هاي از دست رفته مان.
ما ماه شهريور را گم كرده بوديم انگار و زيارت اسفند تو را.
ما، من و تو كوچه هاي تمام شهرهاي جهان را لنگر انداختيم و حالا، اين جا در ابتداي راه ايستاده ايم، در ايستگاه آخر، با چمداني از نفرين اين و آن و دفترهايي از ما، من و تو.
ما مي توانينم برگرديم به شهر و يا سراشيب دره را پايين برويم،
با هم، شانه به شانه،
تا چشم هاي نگران و جنوب لب خند هاي تو و روياهاي تو و روياهاي خيابان هاي من، خيابان هاي تهران كدام را بخواهند.
حالا چه كنيم، برگرديم به شهر يا بدون كفش و كلاه به كوه بزنيم؟