آيه هاي ترديد

اين ها نه زخم هايي است كه در زندگي، در انزوا، مثل خوره ذره ذره روح آدم را مي خورند و مي تراشند، و نه حرف هايي است كه آدم به سايه اش مي گويد تا خودش را به او معرفي كند. بلكه حرف هاي سايه اي است با خودش؛ سايه اي كه آدمش رفته، نيست ديگر.

My Photo
Name:

"All my life I've been harassed by questions: Why is something this way and not another? How do you account for that? This rage to understand, to fill in the blanks, only makes life more banal. If we could only find the courage to leave our destiny to chance, to accept the fundamental mystery of our lives, then we might be closer to the sort of happiness that comes with innocence."

20101028

باد خوابش نمیبُرد:
درها را به هم کوبید
شیشه ها را شکست
خاک را رُفت

... باد خوابش نمیبُرد:
درختها را انداخت
دیوارها را ریخت
و لباس از تن دختران باکره ربود

باد خوابش نمیبُرد:
به بستر رفت
و با انسان
هم بستر شد:
چیزی درون انسان نطفه بست
بالا آمد
تا قلبش
تا گلویش ...
درد،
زاده شد.

باد همچنان خوابش نمیبُرد ...

20101020

اين جا همه چيز رنگ مي بازد، مگر من که همان من...
همه ي زردهايي که آن همه وقت کاشتم حالا سفيد سفيد شده اند
کمتر خوابم مي برد و تمام روز را با پنجره سايه بازي مي کنم
شب ها مدام کش مي آيند...
من حاضرم قسم بخورم اين تو بودي که کفش هايت آن گوشه بود و من
عاشقشان.
و اين من بودم که اتاقم پر بود از لباس تازه شسته و بوي
سفيد پودر و بوي هلهله هاي تن تو
تو حالا هرچقدر هم پاک
و هرچقدر هم که تمام توهم هاي من باشي،
چه کار مي شود کرد اگر اسمم مدام از يادت مي رود
حالا بنشين فکرش را بکن چند قايق بسازم
با کاغذ و
صفحه ي حوادث روزنامه هاي پدر
تا آب تو را با خود نبرد؟

20101013

نه امپراتورم
و نه ستاره ای در مشت دارم
اما خودم را
با کسی که خیلی خوشبخت است اشتباه گرفته ام
و به جای او راه می روم
غذا می خورم
می خوابم و ...
چه اشتباه قشنگ و دل انگیزی!

20101010

مردی همين که مُرد وارد مکان زيبايی شد. پيرمردی با لباس سفید به او نزدیک شد و گفت: "هر چه بخواهيد در اختيارتان است. غذا، لذت، شهوت، باغ های پرمیوه و سرسبز..." مرد هر کاری را که در دوران زندگی اش دل اش می خواست انجام داد... بعد از ماه ها ـ و شاید سال ها ـ سراغ پیرمرد رفت و گفت: "هر چه را که می خواستم بدست آوردم حالا دل ام می خواهد کار کنم تا مثمرثمر باشم." پیرمرد سفيد پوش گفت: "بسيار متاسفم اما این عمل از دست من بر نمی آید. اینجا کار نیست." مرد با آزردگی گفت: " چه وحشتناک یعنی باید تمام ابدیت را به کسالت بگذرانم؟ ترجیح میدهم که به جهنم می رفتم." پیرمرد سفید پوش نزدیک شد و آرام گفت: "مگر فکر می کنید کجایید؟" سپس هم چون کسي که بخواهد در خلوت خود بخندد، با شتاب چرخي زد و از او روي گرداند.