آيه هاي ترديد

اين ها نه زخم هايي است كه در زندگي، در انزوا، مثل خوره ذره ذره روح آدم را مي خورند و مي تراشند، و نه حرف هايي است كه آدم به سايه اش مي گويد تا خودش را به او معرفي كند. بلكه حرف هاي سايه اي است با خودش؛ سايه اي كه آدمش رفته، نيست ديگر.

My Photo
Name:

"All my life I've been harassed by questions: Why is something this way and not another? How do you account for that? This rage to understand, to fill in the blanks, only makes life more banal. If we could only find the courage to leave our destiny to chance, to accept the fundamental mystery of our lives, then we might be closer to the sort of happiness that comes with innocence."

20091003

خيلی وقت است كه گمان می‌برم شبيه يهوديان مومنی شده‌ام كه پای ديوار ندبه می‌ايستند و در حركتی يكسان، ‌متناوب و بی‌وقفه،‌ خيره به‌روبرو چيزی را با خود زمزمه می‌كنند. پيكرشان را ساعتها خم و راست می‌كنند و گاهی از سر خستگی يا استيصال يا بيچاره‌گی سر بر سنگ‌های سرد می‌گذارند و باز زير لب چيزی می‌گويند. پچ‌پچی حزن آلود با كسی كه نيست. و عاقبت دست‌هايشان كه نه، پنجه‌های بی‌رمق‌شان را بر روی شيارهای بی‌جان می‌كشند و برای آخرين بار از كسی كه نيست چيزي را كه نيست اما بايد باشد را طلب مي كنند.
پريشانی. آزمندی. درد. سودا... سودا...
می‌داني... حالا ديگر چند سالی از آن روزی كه در مقابل ديوار سرد و سنگی ايستادم می‌گذرد. من هنوز هم همان جا كه بوده‌ام هستم هر چند كه بهار آمده و خزان رفته و عمرم گذشته است. دست‌هايی به سويم دراز شده‌اند تا خستگی را از تنم بتارانند و دست‌های ديگری هوس كرده‌اند پس مانده‌ی توانم را هم به تاراج ببرند. سالهاي سال است. اما از پس شكوفه و ميوه و برگ خشكيده و شاخه‌های خميده تنها سكوت مانده است و سكوت. و من چشم دوخته ام به سنگی كه سخن نمی‌گويد چرا كه كسی پشت آن نايستاده است. حالا نشسته‌ام اين جا و به تصوير لبخندی بر صورتی تكيده خيره شده‌ام. به ياد می‌آورم كه مي خواستی دست مرا در راه پيچاپيچ و تنگ كوچه‌هاي جنون بگيری و نگذاری كه گم شوم و دست نوشته‌هايم را باد پريشان كند تا هفت شهر عشق را بگرديم و ....
مي دانی... به خم كوچه كه رسيديم تنها شدم. تو نبودی و ارديبهشت از دست من رفته بود. حالا ايستاده‌ام روبروی ديواری كه هيچ آرزويی را برآورده نمي‌كند. من هم شكوه نمی‌كنم. گاهی مثل همين امروز يك نفس اشك می‌ريزم. اما می‌گذارم كه زمان بگذرد و رهگذران اين گذرگاه نام مرا كه نه، اما رد خط حضورم را روزی بر ديوار ببينند.
ديواری كه تنها به اشاره‌ای فرو ريخت و ويران شد.
دوباره بر سر من.
فقط با لبخند تو.

لينك دانلود فايل صوتي اين متن (download)