آيه هاي ترديد

اين ها نه زخم هايي است كه در زندگي، در انزوا، مثل خوره ذره ذره روح آدم را مي خورند و مي تراشند، و نه حرف هايي است كه آدم به سايه اش مي گويد تا خودش را به او معرفي كند. بلكه حرف هاي سايه اي است با خودش؛ سايه اي كه آدمش رفته، نيست ديگر.

My Photo
Name:

"All my life I've been harassed by questions: Why is something this way and not another? How do you account for that? This rage to understand, to fill in the blanks, only makes life more banal. If we could only find the courage to leave our destiny to chance, to accept the fundamental mystery of our lives, then we might be closer to the sort of happiness that comes with innocence."

20110610

بر ناقوس سترگ کلیسا پروانه ای خوابیده بود...

20110311

زلالي لهجه ي باران
دريغا تلخ بود آن شب
ميان آن همه فرياد.

زن پچ پچي دارد
به نوميدي:
خدايا!
كاش برگردد، ببيند
آتش روشن
ــ دلم را ــ
در كنار ساحل خاموش...

20110222

«دوستت دارم» سجلِ عاشقی‌ست. همه‌ی دار و ندارِ آدم‌هایی که یک‌وقتی دلشان قرص بوده به این «دوستت دارم». یک‌جورِ پدر دربیاری‌… باید بلدش باشی، راست توی چشم‌های آدمت نگاه کرده باشی که ببینی چه گِردیِ چشمش پُرآب شده وقتی حواسش به حرفِ توست. باید شنیده باشی که بعدش چه شمرده حرف می‌زند، یواش…
سرمشق دستتان نمی‌دهم؛ بنچاقش هم به‌اسمِ ما نیست؛ ولی حرمتِ حرف‌ را باید به‌قاعده گذاشت. دوستت دارم با «خوبم، شما چه‌طوری؟» توفیر دارد. دوستت دارم را باید جایی بگذاری که اگر قسمت نشد، تتمّه‌ی زندگی به‌جایش بمانَد و بروی. جایی که کاری برای آن چند ثانیه‌ی بعدش نداشته باشی، برای آن وقتی که کج نگاهت می‌کند.
انگار خاطرمان را معطّلِ قصه‌‌ی آن یک سیب کردیم. «دوستت دارم» یعنی دو نفری وسطِ شمشادهای بهشت، گرگم به‌هوا.

20101028

باد خوابش نمیبُرد:
درها را به هم کوبید
شیشه ها را شکست
خاک را رُفت

... باد خوابش نمیبُرد:
درختها را انداخت
دیوارها را ریخت
و لباس از تن دختران باکره ربود

باد خوابش نمیبُرد:
به بستر رفت
و با انسان
هم بستر شد:
چیزی درون انسان نطفه بست
بالا آمد
تا قلبش
تا گلویش ...
درد،
زاده شد.

باد همچنان خوابش نمیبُرد ...

20101020

اين جا همه چيز رنگ مي بازد، مگر من که همان من...
همه ي زردهايي که آن همه وقت کاشتم حالا سفيد سفيد شده اند
کمتر خوابم مي برد و تمام روز را با پنجره سايه بازي مي کنم
شب ها مدام کش مي آيند...
من حاضرم قسم بخورم اين تو بودي که کفش هايت آن گوشه بود و من
عاشقشان.
و اين من بودم که اتاقم پر بود از لباس تازه شسته و بوي
سفيد پودر و بوي هلهله هاي تن تو
تو حالا هرچقدر هم پاک
و هرچقدر هم که تمام توهم هاي من باشي،
چه کار مي شود کرد اگر اسمم مدام از يادت مي رود
حالا بنشين فکرش را بکن چند قايق بسازم
با کاغذ و
صفحه ي حوادث روزنامه هاي پدر
تا آب تو را با خود نبرد؟

20101013

نه امپراتورم
و نه ستاره ای در مشت دارم
اما خودم را
با کسی که خیلی خوشبخت است اشتباه گرفته ام
و به جای او راه می روم
غذا می خورم
می خوابم و ...
چه اشتباه قشنگ و دل انگیزی!

20101010

مردی همين که مُرد وارد مکان زيبايی شد. پيرمردی با لباس سفید به او نزدیک شد و گفت: "هر چه بخواهيد در اختيارتان است. غذا، لذت، شهوت، باغ های پرمیوه و سرسبز..." مرد هر کاری را که در دوران زندگی اش دل اش می خواست انجام داد... بعد از ماه ها ـ و شاید سال ها ـ سراغ پیرمرد رفت و گفت: "هر چه را که می خواستم بدست آوردم حالا دل ام می خواهد کار کنم تا مثمرثمر باشم." پیرمرد سفيد پوش گفت: "بسيار متاسفم اما این عمل از دست من بر نمی آید. اینجا کار نیست." مرد با آزردگی گفت: " چه وحشتناک یعنی باید تمام ابدیت را به کسالت بگذرانم؟ ترجیح میدهم که به جهنم می رفتم." پیرمرد سفید پوش نزدیک شد و آرام گفت: "مگر فکر می کنید کجایید؟" سپس هم چون کسي که بخواهد در خلوت خود بخندد، با شتاب چرخي زد و از او روي گرداند.

20100930

مترسك گفت: گندم تو گواه باش،
مرا براي ترساندن آفريدند،
اما من تشنه ي پرنده اي بودم
كه سهم اش از من تنها گرسنگي بود...

20100924

فلاتی بی باران
با علفزارهای قحطی زده اش
و گله ای پراکنده
که در جستجوی خار بُنی دندانگير
بر خاک پوک سرخ سوخته اش پوزه می مالد
و چوپان بچه ای بی لبخند...

20100921

ترديد پيش از تولد. اگر تناسخ روح وجود داشته باشد پس من در مرتبه ی پايين قرار ندارم. زندگی من يک ترديدِ پيش از تولد است.
پای بندم. نمی خواهم هيچ مسير خاصی از تحول را دنبال کنم٬ می خواهم جای خودم در دنيا را به کلی تغيير دهم٬ که در واقع معنايش اين است که می خواهم به سياره ای ديگر بروم؛ کافی بود می توانستم به موازات خودم وجود داشته باشم٬ حتی کافی بود می توانستم نقطه ای را که بر آن قرار دارم چون نقطه ای ديگر تلقی کنم.

تحول من یک تحول ساده بود. در حالی که هنوز خشنود بودم می خواستم ناخشنود باشم، و با همه ی وسایلی که زمان و سنت ام به من می دهد، در ناخشنودی فرو بروم ــ و بعد می خواستم دوباره برگردم. به این ترتیب همیشه ناخشنود بوده ام، حتی از خشنودی ام. عجیب است که چگونه یک باور، اگر به صورتی نظام مند به کار گرفته شود، می تواند به واقعیت تبدیل شود. بازی های کودکانه (هر چند که به خوبی از این که چنین اند آگاه بودم) آغاز زوال عقلانی ام را مشخص کرد.

20100805

لیوان به سادگی افتاد
به سادگی شکست
موزاییک ها گفتند
ای وای، دوباره حالش غریب شد!
کاسه بلور لبه آبی
از روی میز خم شد:
نوبت من همین روز هاست دوستان!
دستش را ناخودآگاه
کشید روی خرده شیشه ها باز
ساده نبود جمع کردنشان اما
پایه میز به تمسخر گفت:
دوباره می برد دستش را
بس که خام است!
گل سرخ خشکیده داخل تنگ
شانه بالا انداخت:
جسارت آنچه بر سرش می آورد
باید داشته باشد!
دختر زیر لب آواز می خواند:
جور از حبیب خوش تر کز مدعی رعایت

20100729

دو رکعت به جا آورديم
سرها بي هدف سجده کردند
لبها زمزمه زنبور واري بيش نبودند
دستها بالا رفتند نه از پي پذيرشي يقيني
که از پي خواستهاي ناتماممان
خم شديم براي نان
براي دو چند بيشتر نفس کشيدن
دعاي پايانيمان نيز
طوماري بود ناتمام از
نداشتن ها ميخواهم ها دريغ نکن ها
اين بود دو رکعت خالص خودبينيمان!

20100725

گاهی احساس چنان بدبختی ای می کنم که تقريبا مثله ام می کند و در عين حال معتقد به ضرورت و وجود هدفی هستم که آدم با تحمل انواع بدبختی راه خود را به سوی آن پيدا می کند.

بر من ترحم کن٬ من در هر گوشه و کنار زندگی ام گناهکار هستم. اما استعدادهای من سرزنش انگيز نيست؛ من خرده استعدادهايی داشتم٬ از آنجا که موجودی حرف ناشنو بودم٬ آن ها را هدر دادم٬ حالا در پايان کار در موقعيتی هستم که ظاهرا همه چيز ممکن است دست آخر برايم خوب از آب درآيد. مرا در ميان گم گشتگی نينداز. می دانم که اين حرف ها از خودپرستی مضحک است٬ چه از دور به آن نگاه شود يا از نزديک؛ اما٬ مادام که زنده ام٬ زندگی ام با خودپرستی همراه است٬ و اگر من محکوم شده ام٬ پس فقط محکوم به مرگ نيستم٬ بلکه محکوم به تلاش تا هنگامه ی مرگ...

20100722

پشت ويترين٬
اتيکت می زنم به خودم
می نويسم فروشی نيست
می رقصم و می دانم
که کسی نمی فهمد
رقصنده ی پشت ويترين ها کيست.

20100715

هرگز نمی شود به همه ی شرايطی که بر ويژگی لحظه اثر می گذارد توجه کرد و آن ها را مورد ارزيابی قرار داد٬ شرايطی که حتی در داخل آن لحظه٬ موثر است و سرانجام در ارزيابی نقش دارد٬ از اين رو نادرست است که گفته شود ديروز احساس قاطعيت می کردم٬ امروز غرق در ياس هستم. اين تفاوت گذاری ها فقط نشان می دهد که آدم می خواهد بر کسی تاثير بگذارد٬ و تا آنجا که ممکن است به دور از آن کس٬ پنهان در پس تعصبات و خيالپردازی ها٬ موقتا يک زندگی مصنوعی بيافريند٬ چنان که گاهی کسی در گوشه ی ميخانه ای٬ پنهان شده در پس يک ليوان کوچک ويسکی٬ کاملا در لاک خود فرو رفته٬ خود را به چيزی مگر تصورات و روياهای دروغين و غير قابل اثبات مشغول نمی کند...

20100630

مجنون كه مي شوي
ليلي ات را
مي برند

20100629

نمي دانم روزي كه اسرافيل
در شيپور خود مي دمد
خدا را تا كجا
بايد تعقيب كنم!

20100628

پوچی راه نیست
پوچی زندگی نیست
... پوچی فقط یه مرحله ست بین داشتن و نداشتن
بین بودن و نبودن
بین نمردن و مردن.
تنهایی هم راه نیست
تنهایی زندگی نیست
... تنهایی هم فقط یه مرحله ست بین نداشتن و داشتن
نبودن و بودن
مردن و نمردن
به همین سادگی.

20100616

در تمام طول تاريکی
ماه در مهتابی شعله می کشيد
ماه
دل تنهای شب خود بود
داشت در بغض طلائی رنگش ميترکيد...

20100523

لج نكن!
آينه
با سنگ
كامل
نمي شود.

Don't grouch! The mirror never ripen by stone.

20100510

دست هاي فرتوت مادرم
و
عصاي
پدرم
روز را
به لب بام مي كشند.